|
شنبه 7 دی 1392برچسب:, :: 20:47 :: نويسنده : zahra
تــو نیـستی…
نیستی تا برایت بگویم که چه غمگین میگذرد
همان بهاری که قولش را داده بودی…
نیستی تا دوباره دستانت را به دور تنهایی هایم حلقه کنی
تا ببینی چگونه بی تــو هردم روبه سوی نیستی میروم
و دیگر هیچ چیز حتی چشمان تــو جلودارم نیست!!
فاصله ها چه آسان تــو را از من گرفته اند
و من هنوز هرلحظه به هوای آغوش تــو نفس میکشم!
تــو را میخواهم و نیستی که ببینی چه بی تابانه لحظه های نبودنت را سپری میکنم
با اشک… با بغض… با جای خالی ات…
قطره قطره میبارد باز
چه فرقی میکند باران یا اشک؟!
هر دو مهمان ناخوانده شبهای من اند…
نظرات شما عزیزان: ![]()
![]() |